قبلا ها بالشت کنار تختم رفیقم بود . پشتم را میکردم سمتش و همانطور که دراز کشیده بودم ساعت ها برایش حرف میزدم . از اینکه امروز توی مسیر چه اتفاقاتی افتاد یا دوست پسر فلان دوستم امروز چطور حالش را گرفته بود و تمام داستان های آن روز و فکرهایی که برای خودم میکردم . وقتی با تو آمدم توی رابطه هم این داستان ادامه داشت . فقط بالشتم اسم و شخصیت پیدا کرده بود . ساعت ها برایش حرف میزدم و فکر میکردم تویی که داری همه ی حرف هایم را گوش میدهی . بس که هم در واقعیت ساکت بودی ، هیچ چیزِ ماجرا شبیه یک تخیلِ قوی نبود . برای همین هم خیلی چیزها را که شب برای بالشتم میگفتم ، صبح یادم میرفت به خود واقعی ات بگویم . وقتی تخت خوابمان مشترک شد هم قضیه همان بود . فقط تو بالشتی بودی که دست هایت می افتاد دور من و من حس میکردم این بالشت چقدر نرم تر ، امن تر و طبی تر شده . شب های اول وقتی خوابت میبرد ساعت ها با تو حرف میزدم . از آینده و نگرانی هایم . از احساساتی که میدانستم باید آن ها را کنارت تخلیه کنم و کردم . شکل ارتباطم با تو شده بود شکل ِ ارتباط آدم ها با طرف ِ خنک ِ بالشتشان . آنقدر که حس میکردم دیگر هورمون ملاتونین در مغزم برای ترشح ، به این طرف ِ خنک ِ بالشت شرطی شده . ارتباط ترسناکی شده بود . قشنگ ، آرامبخش و سرشار از وابستگی . هر شب حرف هایم بلند یا آرام ، خوب یا بد برایت بیشتر میشد و ارتباط بالشتی ام با تو جدی تر . راستش هر وقت هم فکر میکنم چه شد که تو را برای همراهی تا دم مرگ انتخاب کردم هم، هی یاد بالشتم می افتم . اینکه تو در برخوردهای اولیه مان چقدر شکل بالشتم بودی . نرم ، آرام و ساکت . چیزی که من را در خلوتم تکمیل میکرد . یک شنونده ی فعال برای حرفهایی از تمام لایه های ذهنم و آغشته به آغوش .

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پونه طرح کلينيک بتن ايران يلدا آژانس های برتر دیجیتال مارکتینگ .:: راز و نیاز ::. مسائل فرهنگی و اجتماعی کهریزک vzprd پرشین گرافیست