از وقتی راهنمایی میرفتیم و مشکلات احساسی باید توی مدرسه روی میز پینگ پنگ ، موقع خوردن نون پنیر خیار ، با درد و دل کردن حل میشد ، من نقش آغوش رو داشتم . یعنی همونطور که سعی میکردم یجوری زورکی صبحونه مو تموم کنم که ظهر با مامانم درگیر نشم ، گوشام یا خودم رو هم آغوش میکردم واسه حرف های دوستم که داشت برام از مشکلاتش میگفت . تو دبیرستان کم کم آغوش کلامی پیدا کردم . یعنی حتی اگه توی دلم فکر میکردم چقد شرایط دوستم سخته سعی میکردم جوری حرف بزنم که طرف امیدوار و محکم باشه . برای این دسته از دوستام همیشه میگشتم تو ذهنم آدمایی با شرایط سخت تر پیدا کنم تا حداقل نسبت به یه نفر دیگه احساس خوشبختی پیدا کنن ، یه آغوش ِ کلامی ِ انرژی زا .
تو یه دوره ای آرزو میکردم کاش من هم یکی رو داشتم تا اسمش رو توی گوشیم سیو کنم "آغوش" و موقع هایی که سخت میگذره پناه ببرم بهش ، اما نشد . شخصیتم جوری شکل گرفته بود که فقط میتونست آغوش باشه نه پناهنده . نمیتونستم حرف بزنم وقتی همه چی سخت بود . سکوت و قایم کردن سختی ها توی شخصیتم شکل گرفته بود . تنها میتونستم تو یه دفتر "خدا" یا هرچیز و هرکس دیگه ای که نامرئی و قابل دیدن نبود رو مخاطب قرار بدم و براش از سختی ها بنویسم .اما این آغوش بودن خیلی هم برام یه طرفه تموم نشد ، الان که به گذشته تا به الان نگاه میکنم میبینم تموم اون آغوش ها کم کم سر راهم قرار گرفت ، محکم و صبورترم کرد ؛ دوستی های از راه دوری بهم داد که همیشه دلم بهشون گرمه ؛ باعث شد هربار تو هر مشکل یاد یه آغوش کلامی بیافتم که یکی دیگه رو امیدوار کرده بود . اینجوری فرض کن که کم کم همه ی اون آغوش ها یه آغوش گنده شده باشه واسه خودم . که الان مطمئن باشم میتونم تنهای ِ تنها ، تا هرجای این دنیا رو که بخوام _ هرچقدرم سخت_ برم . برم و مطمئن باشم پشتم کوله باری از آغوشه . آغوش های خودم .
درباره این سایت