من هنوزم باور دارم که دروغگو دشمن خداست . چون دروغگو اعتماد آدم ها رو به بازی میگیره ، سر آدم ها شیره میماله و عین خیالش هم نیست . آدم ها هم که به خدا پناه میرن همیشه . به خدا اعتماد میکنن و از خدا کمک میخوان . خدا هم که نمیتونه کمکشون کنه مستقیم . فقط میتونه آدم های دروغگو رو رسوا کنه . اونوقت آدم هایی که دروغ شنیدن از خدا ناراحت میشن . چون به اون پناه برده بودن . به اون اعتماد کرده بودن و از اون کمک خواسته بودن . بعد آدم ها با خدا دعواشون میشه . از خدا توقعشون میشه و مسبب همه ی اینا کیه ؟! دشمن ِ خدا . دشمن ِ خدا کیه ؟! همون که درصد انسانیتش اونقد پایینه که به راحتی با احساسات ِ آدم ها بازی میکنه و اعتماد آدم ها به خدا رو هم خدشه دار میکنه .
وقتی با فشار دو دست رو شونه م خوردم به دیوار بغضم ترکید . بخاطر سال ها دیوار بودن برای رویاها . بخاطر تلاش هایی که کرده بودم تا دیوارهای زندگی چیده شن بیان بالا . بخاطر رنج و تلاشی که خودم رو به داشتنشون مجبور کرده بودم تا آینده جای بهتر و قشنگ تری بشه . بخاطر نداشتن ِ هیچ کس به جز همون دیوار برای تکیه کردن بهش . بخاطر ِ خودم . خودم که فقط خدا میدونه چقدر صادقانه تلاش میکنم تا هیچکس بخاطر من سختی نکشه . فکر نمیکنم اون دیوار رو هیچوقت فراموش کنم . دیوار و اون دو تا حوله ای که شب پناه بردم بهش . و تموم اتفاقاتی که اون شب افتاد .
پریا ، انقدر شیطنت داشته توی این سال ها و انقدر برای بابا از خواسته های ِ مطابق با اقتضای سنش حرف زده که بابا مثل یه جوان ِ بیست ساله از تمام ِ مناسبت ها ، شبکه های اجتماعی و مسائل روز ِ جوان ها سردرآورده . چند سالی ست ولنتاین را به صورت ِ نوشتاری ِ "والنتاین" به ما تبریک می گوید و قربان صدقه مان می رود که نکند ما کمبودی از این نظرها داشته باشیم . امسال برای عباس هم پیام فرستاد . پیام هایش را با "عزیزم" برای عباس ، "نفسم" برای من و "گلپری" برای پریا شروع کرده بود و پشت بندش یک عالمه آرزوی خوب و احساسی برایمان تایپ کرده بود . عباس جواب بابا را با " ممنونم از مهربونی هاتون" تمام کرده بود . پریا با مسخره بازی و من هم با آرزوی سلامتی و آرامش . شروع ِ پیام بابا با کلمه های احساسی و پایان ِ پیام ما با تشکر و آرزوهای خوب ، ولنتاین را برای ما ، و والنتاین را برای بابا ، قشنگ کرده بود . بابا مثل همیشه برای ما گل کاشته بود و من چقدر خوشحال بودم که امسال برای عباس هم یک گل در روز ولنتاین کاشته است . نه بخاطر ِ شخص ِ عباس ؛ برای مهربانی ِ زیاد بابا که همیشه همه جا پراکنده اش میکند . برای گل های زیادی که برای آدم ها کاشته است . برای اینکه عباس هم امسال در روز عشق دید که بابای من چقدر خوب گل میکارد . برای این حس ِ افتخاری که همیشه با اسم ِ بابا همه جا با خودم برده ام . برای این غرور ِ عجیب از اینکه با بابای من دنیا گلستان است و کاش همه مثل بابای من بودند . برای همه ی این ها امسال ولنتاین ، یکبار دیگر با پیام ِ پدرم خوشحال ترین دختر در روز ِ عشق بودم .
سایه ش مستدام . قوی ِ قوی . سالم ِ سالم . عزیز ِ عزیز .
حالا بیست و هفت ساله ام . عددی که برای سن و سال عددی نسبتا بزرگ است . برای قیافه و فیزیک من که دیگر خیلی بزرگ تر .
اما هست . سال های عمرم دارند میروند و پیری به این موضوع کاری ندارد که سن به قیافه و فیزیک ِ طرف میخورد یا نه .
من بیست و هفت ساله ام و چیزی از خیال ِ خوش ِ روزهای بیست سالگی ام برای امروز به یاد ندارم . فقط یادم می آید که چطور توی سالهایی که وضع اقتصادی خانواده ها بهم ریخت ، من رفتم سرکار . و چطور توی این سالهایی که آمد و رفت صبح های زود بیدار شدم و کار کردم .
کار کردن خوب است و حالا بعد از پنج سال کار کردن عشق من هم هست . چون که آمده ام توی محیطی که کار کردن من را خسته نمیکند . یا حداقل از سایر کارهایی که تا قبل از آن میکردم ، کمتر خسته ام میکند . دو شغله هستم و حالا حداقل هر دو را دوست دارم . شغل اولم مجابم کرده که دوباره درس بخوانم ، ارشدم را بگیرم و فکرش رویاهای زیادی را در سرم روشن کرده . توی همه ی این سال ها دستم توی جیب خودم بوده و از احدی توقع مالی نداشته ام و فکر میکنم همین موضوع باعث روشن شدن راهم شده . از من حرکت بوده همیشه و برکت هم خداراشکر به همراهش بوده . من از درسی که خواندم نانی درنیاوردم اما دست از تلاش نکشیدم . حالا اگر بزرگترین دستاورد زندگی ام را بخواهند نام ببرم ، همین را میگویم . همین که در راهی قدم گذاشتم که ربطی به رشته ام نداشت اما در آن توانستم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم .
گاهی فکر میکنم حتما زندگی هم از من همین را میخواست. همین که ببیند من دارم روی ِ تردمیل ِ تلاش میدوم و هرچند هر سالی که می آید مجبور میشوم بخاطر شرایط اقتصادی رویاهایم را عقب تر بیاندازم اما نباید دست از تلاش بردارم .
خیلی صبح ها به این فکر میکنم که امشب تردمیل را خاموش میکنم دیگر و آرام مینشینم یک گوشه و زانوهایم را ماساژ میدهم . اما شب ها فکر میکنم چند روز ِ دیگر هم بدو . حیف نیست ؟ دویدن بهتر است یا نشستن ؟ اصلا چه فرقی دارند ؟ هر دو یکجوری خسته کننده اند . اما دویدن پویاتر است .
پس روی ِ دور ِ تلاش بمان . چشم هایت را ببند و فکر کن آخر ِ خط ِ این تردمیل ، هر چند که ساکن است اما یک پنجره است رو به بهاری که همیشه دلت میخواسته . با خودم میگویم اگر نمیتوانی از جایت تکان بخوری ، فصل ها را تغییر بده . بهار را به خانه ات بیاور و آن وقت از دویدن میان ِ آن طبیعت لذت ببر . "آن" برای اشاره به دور است . اما تا "آن"جا فاصله ای هست که قطعا پیمودنی ست . هیچ فاصله ای نیست که پیمودنی نباشد . حداقل برای من نیست. چون که مجبورم بخاطر ِ دویدن و خسته نشدن اینطور فکر کنم . به هر حال مردن روی تردمیل خیلی دراماتیک تر از مردن روی صندلی ست . مگر نه ؟
درباره این سایت